در امتداد مسیر تربیت اسلامی

در اواسط راهی هستیم که به امید خدا، پایانی بس شیرین خواهد داشت، ولی پرفراز و نشیب که توشه آن ایمان است و صبر

در امتداد مسیر تربیت اسلامی

در اواسط راهی هستیم که به امید خدا، پایانی بس شیرین خواهد داشت، ولی پرفراز و نشیب که توشه آن ایمان است و صبر

دست نوشته و تقریرات یاسر کافی طلبه ی مرکز جامع علوم اسلامی ولی امر عج رشته فقه التربیة- قم المقدسة

۴ مطلب با موضوع «فلسفه علم» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جلسه چهارم فلسفه علم

استاد حجت السلام ملایی

مقرّر: یاسرکافی

علوم تجربی اعم از حوزه ی علوم طبیعی و علوم انسانی، سده ی نوزدهم و تا بخشی از سده ی بیستم را تحت حاکمیت خودش داشته است.

علوم تربیتی انشعابی از روانشناسی می باشد که آقای وُنت روانشناسی را از علم النفس فلسفی جدا کرد و به تحقیق تجربی حول آن پرداخت.

در جهان اسلام نیز این دانشها ورود کرد و سیستم دانشگاه ، نظام آموزشی و تربیتی را از حوزه جدا کرد.

در سده ی بیست اتفاق بزرگی در غرب افتاد.

نگاه های تجربه گرایانه ، ناخالصی متافیزیک را از عمل خارج کردند و تفکیک بین علم و فلسفه و علم و ارزش در قرن نوزده اتفاق می افتد.

در قرن بیست تجربه گرایان متوجه شدند که متافیزیک در علم وجود دارد؛ این التفات موجب اموری شد.

لیکن قبل از آنکه ببینیم این التفات چه آثاری بدنبال داشت، بایستی یک مقدماتی ذکر شود:

حضور متافیزیک در عرصه ی علم تجربی:

مثلا در قضیه ی "هرگاه نور از یک محیط وارد محیط دیگر بشود، می شکند"، زمانی گزاره ی علمی است که نقیضش کذب باشد. و کذب بودن نقیض این قضیه ی تجربی زمانی علم است که قایل به محال بودن اجتماع نقیضین باشیم. و این یک قاعده ی متافیزیکی است.

پیش فرضهای دیگر برای علم بودن این قضیه:

یک جهانی است.

این جهان قابل شناخت است.

این شناخت، باید شناخت تجربی باشد.

تجربه می تواند منطقا، گزاره های کلی تولید کند.

همه ی این گزارهها، گزاره هایی غیرتجربی است. یعنی با تجربه قابل اثبات یا انکار نیست.

بررسی مقدمه ی "تجربه می تواند منطقا، گزاره های کلّی تولید کند" :

در حوزه می گویند که:

استدلال به شکل می باشد:

  1. تمثیل: دچار قیاس خفی
  2. استقرا: دچار قیاس خفی
  3. قیاس:

حال در جهان غرب گفتند که استقراء در مقابل قیاس است. لیکن در قرن 20، گزاره هایی علمی پیدا شد که صرفا استقرایی نیستند، بلکه در این استقراء یک قیاس خفی خوابیده است.

به یک مشاهده، مقدمه ای اضافه می کنند که الاتفاقی لایکون دائمیّاً و لا اکثریّاً (این همان قیاس خفی است) تا اینکه علمی شود و همه زمانی شود.

یک نتیجه از این گرفتند که یک تلازم است بین وارد شدن نور از یک محیط به محیط دیگر با شکست نور.

سپس گفتند هرجا تلازمی است ، علیّتی است.

در نتیجه تغییر محیط، علت شکست نور است.

همه ی این قضایا، قضایایی متافیزیکی است که آن قاعده ی تجربی متوقف بر این قضایا می باشد.

عوامل غفلت علم از متافیزیک:

چرا دانشندان مدرن از حضور متافیزیک غفلت کردند؟

جواب:

  1. جنس گزاره های متافیزیک، جنس گزاره های فراگیر است. نسبت ما با گزاره های فراگیر، مانند ماهی با آب است. حضور همه جاییش باعث غفلتش می شود.
  2. با نگاه تجربه گرایانه نمی شود عناصر متافیزیکی را دریافت.
  3. تصوری است که تجربه گرایان از فلسفه داشتند که ناشی از تصور آگوست کنت از متافیزیک داشته است.

پیامدهای این غفلت:

علم تجربی استقرار پیدا کرده است. از این پس دانشهای غیرتجری مانند متافیزیک، یا آنچه که تحت دین از آن نام می بریم یا مکاتب زندگی و هر عنوان دیگری، یک نسبت خاصی با علم پیدا می کند که اینها می شوند موضوع پژوهش های علمی. یعنی وقتی همه ی این موارد، ناعلم شدند و معرفت نامیدند، شروع کرد علم به پژوهش در ارتباط با متافیزیک ، دین و ... .

این اتفاق زمانی افتاد که متافیزیک، دین و ...،  هویت معرفت شناختی ندارد یعنی واقعیتی را نشان نمی دهند.

انعکاس مطالعات در مورد این موارد، به صورت تاریخ فلسفه خود را نشان می دهد. یعنی فقط یاد فلسفه و دین را زنده می کنند و فقط تاریخ فلسفه و دین را دارند بیان می کنند.

متافیزیکی که از خداشناسی ، جهان بحث می کرد، کنار گذاشته شد و شروع کرد به مطالعه ی تجربی فلسفه. فلذا می بینیم چه تاریخ های فلسفه ای در قرن بیستم متولد شد، اما اینکه پاسخ این مسئله ی فلسفی چیست؟ چیزی نمی گویند.

یعنی شما در فرضی دارید تاریخ فلسفه می نویسید که هویت فلسفه دچار مرگ شده است.

حال این اتفاق برای دین هم در قرن 20 اتفاق افتاده است. که در اینجا با افرادی روبرو هستیم که تاریخ دین نقل می کنند.

فلذا این اشکال که می گویند چرا شیعه، تاریخ فلسفه ندارد ناشی از این است که متافیزیک هنوز در شیعه، زنده است.

  • یاسر کافی
  • ۰
  • ۰

جلسه سوم فلسفه علم:

بحث را در این جلسه از این نقطه شروع می کنیم که عقل گرایی یک پلی بود برای انتقال فرهنگ غرب به حس گرایی. و این به یک معنا یک هبوط دیگری بود که در فرهنگ غرب رخ دارد و از یک جهت همان برخوردی که عقل خودبنیاد با دین کرد، اینبار حس با عقل خودبنیاد کرد، یعنی همانطور که عقل خودبنیاد ، هویت دین را انکار کرد و بلکه هویت دین را شکل دهی کرد و آنرا به سمت سکولاریزه شدن پیش برد، افول عقل گرایی نیز خیلی زود اتفاق افتاد و بیشتراز دو قرن نتوانست دوام بیاورد و تن به جریان حس گرایی داد.

توجه داشته باشید که اندیشه ها هیچگاه نمی میرند بلکه گاهی مخفی هستند و گاهی آشکار هستند؛ مثلا در همین دوره ی عقل گرایی، حس گرایی هم حضور دارد لیکن زمامدار نیست. یا حتی قبل از میلاد مسیح، در زمان موسی ع، سامری ها می گفتند ما چون خدای تو را نمی بینیم پس نمی پرستیم.

دو چالش در غرب وجود دارد که باعث شده است نزاع های بسیاری ذیل آن اتفاق افتد: اختلاف بین تجربه گرایی و عقل گرایی ؛ اختلاف بین ایمان و روشنگری.

الان ما کاری به اختلاف بین ایمان و روشنگری نداریم؛ و اما بحث تجربه گرایی و عقل گرایی یک بحثی بود که در غرب مدرن وجود داشت و پررنگ بود. تجربه گرایان معتقد بودند که معرفت تنها از راه تجربه بدست می آید ولی عقل گرایان معتقد بودند که معرفت تنها از راه عقل بوجود می آید.

بدلایل اجتماعی و اشکالاتی که در عقل گرایی بود، باعث شد که حس گرایی در قرن نوزدهم، زمام امور را بدست بگیرد.

جریان حس گرایی، خودبنیادی را به تجربه اختصاص می دهد و عقل را بازتعریف می کند. و دیگر رسالت عقل، مدرِک کلیّآت نیست. بلکه عقلی می شود که از عقل ابزاری نام برده می شود. این عقل کاری به حوزه ی ارزش ها ندارد بلکه فقط علم تجربی تولید می کند جهت نیل به اهدافی که ناشی از ارزش ها می باشد.

عقل ابزاری چیزی جز علم حسی مدرن نیست که در خدمت تحقق این اهداف قرار می گیرد.

حس ، وحی و عقل را بازتعریف می کند و یک هویت حسی در آن اشراب می کند.

فرق حس گرایی با تجربه گرایی:

قضایا یا یقینی و بدیهی هستند یا نظری؛ در مقابل یقینیات، مشهورات و مسلمات و مقبولات و مخیلات و موهومات قرار دارد.

بدیهیات نیز شامل اولیات ، تجربیات، حسیات، فطریات، حدسیات، متواترات، وجدانیات.

حسیات را فلاسفه ی اسلامی، غیر از تجربه دانسته اند. حسیات، قضایای شخصی هستند و حتی جزیی هم نیستند، ولی تجربیات، قضایای کلی هستند. یعنی حسیاتی که استقراء شود می شود قضایای تجربی.

جریان علم مدرن از حس گرایی شروع می کند و به تجربه گرایی منجر می شود و از تجربه گرایی فراتر نرفتند.یعنی از آمپریزم شروع کردند و به پوزیتیویسم منتهی گردید.

از بزرگان حس گرایی مهم ترین شان هیوم است که به تمام قواعد حس گرایی ملتزم شد و سپس بارکلی، فرانسیس بیکن، آگوست کنت و جان لاک می باشد.

پس فرق حس گرایی و تجربه گرایی روشن شد.

حس گرایی دو کار را بعد از حاکمیتش انجام داد:

  1. تفکیک علم از متافیزیک (جدایی علم از فلسفه):

در این مقام، تلاش بود که علم از متافیزیک تهذیب شود؛ یعنی علم از معارف عقلانی پالایش شود.

متافیزیک ، دانشی است که توجه به عناصر، هستی ها و معرفتهای فوق تجربی دارد. دانشی است که امور حسی را ذیل واقعیت ها و معرفتهای غیرحسی ساماندهی می کند.

متافیزیک یک علم منفور در غرب مدرن می باشد و اگر امروز صحبتی از متافیزیک است ، آن متافیزیک قلب شده است.

کانت می گوید متافیزیک علم نیست ، و اساساً امکان ندارد که علم باشد. در عین حال ایشان می خواهد بگوید که علوم تجربی خصوصا فیزیک نیوتن، امکان علم بودن را دارا هستند.

کانت می گوید علم اینگونه محقق می شود که دو اتفاق می افتد: 1. مواد حسی از افق خارج به افق فاهمه می آید 2. مقولات و صورتهای عقلی در فاهمه حضور دارند؛ حال وقتی آن مواد حسی با صورتهای عقلی ترکیب می شود، می شود داده ی عقلی.

برای همین است که کانت می گوید که هیوم مرا از خواب جزمیت بیدار کرد.

کانت گزاره های متافیزیکی را گزاره هایی واهی و موهوم می داند. از نظر کانت متافیزیک شامل علومی است که به وجود خدا، جاودانگی نفس، وحدت جهان می پردازد. هرچند ایشان از طریق عقل عملی، خدا را اثبات می کند ولی این سه مقوله را از عقل نظری خارج می داند. وجود خدا، به عنوان اصل موضوعه پذیرفته می شود نه به این معنا که در حوزه ی عقل عملی قابل اثبات است ولی در حوزه ی عقل نظری قابل اثبات نیست، بلکه به معنای پیش فرض است . یعنی اینکه خدا وجود دارد، هیچگاه در دستگاه کانت اثبات نشد، بلکه در حوزه ی عقل عملی از باب ضرورتی که اخلاقیات به فرض وجود خدا داشتند، ناچار به پذیرش وجود خدا گرفتند.

ولی معارفی مانند علیت، ضرورت، زمان، مکان جزء مقولات کانتی است که اموری عقلانی می باشد نه اموری متافیزیکی.

حال در تجربه گرایی ، می خواهند حتی مقولات کانتی را نیز از معرفت خارج کنند، زیرا تا متافیزیک، علم حساب شود، یعنی تجربه گرایی تنها روش منحصر رسیدن به علم نمی باشد.

این منطق که موجب جدا شدن مابعد الطبیعة از علم شد می بایست ریاضیات نیز از علم جدا شود زیرا علوم ریاضی نیز غیرتجربی بودند، لیکن چون علوم کاربردی با ریاضیات پیش می رود، چشم پوشی شد و به صورت غیرمنطقی جزو علوم باقی ماند.

  1. تفکیک علم از ارزش:

دومین کاری را که حس گرایی انجام داد، موجب تفکیک علم از ارزش گردید.

روند تغییر و تحول در حوزه ی متافیزیک در دستگاه تجربه گرایان:

بعد از زوال عقل خودبنیاد، حس، خودبنیاد می باشد. تقریبا یک سده حس، متافیزیک را علم science به حساب نمی آورد و آنرا در حوزه ی معرفت knowledge داخل می کنند.  

معرفت یعنی مفاهیمی که واقعیت دارند لیکن حکایت گری از واقع ندارند بلکه ساخته ی جامعه می باشد و مفاهیمی اعتباری می باشند. و در مرحله ی بعد به علل شکل گیری اجتماعی این معرفتها پرداختند.

علم جامعه شناسی است که می تواند مباحث متافیزیکی را توضیح دهد.

اوضاع وقتی بغرنج می شود که تجربه گرایان متوجه می شوند که خود علم، متافیزیکی دارد. متافیزیک در تاروپود علم رسوخ دارد. به عبارتی حس گرایان، در قرن نوزده در حالی که با متافیزیک می زیستند ، آنرا انکار می کردند.

در قرن بیستم اینها متوجه می شوند که متافیزیک در علم آنها حضور دارد.

بطور مثال قانونی است در قرن 17 که می گوید هرگاه نور از فضایی به فضای دیگر وارد شود می شکند.

قانون یعنی این است و نقیض این صحیح نیست. این مبتنی بر قاعده ی امتناع جمع نقیضین می باشد.

پس هر قانون علمی مبتنی بر این قاعده می باشد. به قول بوعلی این قاعده، واجب الوجود علم است. یعنی بدون این قانون اصلا نمی شود هیچ قانونی را وضع نمایید و ساختمان علم فروخواهد ریخت.

این یکی از عناصر متافیزیکی است که همراه هر قانونی ولو قانون تجربی نیز می باشد.

  • یاسر کافی
  • ۰
  • ۰

جلسه ی دوم فلسفه ی علم:

بحث در جریان عقل گرایی در غرب بود که تا کانت تمام شد.

یکی از مشکلات جامعه ی ما این است که غیر از اینکه دقیقا علم دینی چه مشخصاتی دارد و فقط حسش می کنیم و فقط به صورت فی الجمله معلوم است، مشکل جامعه ی دیگر ما این است که مبانی علم مدرن را نمی دانیم. که اگر این مبانی را ندانیم، علم مدرن را نخواهیم فهمید.

ما قبل از اینکه بدانیم علم دینی چیست باید بدانیم که علم مدرن چیست؟ این عدم فهم، موجب می شود که گاهی به علوم مدرن جنبه ی تقدّس دهیم.

یک نمونه اش این است که علوم مدرن، موضوعش طبیعت است. حال سؤال این است که طبیعت آیا نومن است یا فنومن؟ اگر خود کانت که از بزرگترین طبیعیون است بپرسید، می گوید که فیزیک نیوتن بحث از فنومن هاست نه نومنها. یا انشتین وقتی طرح مسئله می کند، از چه چیزی دارد بحث می کند؟

مشکل این است که ساده انگارانه با علم مدرن برخورد کرده ایم. اگر منظر کانتی را خوب ملاحظه کنید، فیزیک و ریاضیات با برداشتی که ما داریم چهره عوض می کنند.

پس پرسش این است که علم مدرن چیست؟

این پرسش ناظر به یک حوزه ی علمی خاص است یعنی می خواهیم بفهمیم مبانی علم مدرن چیست؟

هگل که پس از کانت ظهور پیدا می کند، کانت می پذیرفت که جهانی فراتر از انسان وجود دارد و اتفاقاتی که در ان اتفاق می افتد از عقول انسانی کوتاه است.

از نظر کانت فعالیت عقل ، در فراتر از تجربه اشتباه می باشد. رسالت عقل در حوزه ی امور تجربی می باشد. فلذا جدل از منظر کانت، بحث از مشهورات و مسلمات نیست، بلکه فعالیت عقل در حوزه ی متافیزیک جدل است که چون نوعی انحراف است ، مغالطه نیز می باشد. لذا از نظر کانت ، عقل نمی تواند خدا را اثبات کند؛ بلکه از راه اخلاق و توجیه مبانی اخلاقی، خدا را اثبات می کند. و این بخش مهم اخلاق غرب را تشکیل می دهد.

بعد از کانت، دیگر فعالیت جدی ای برای اثبات خدای متعال صورت نمی پذیرد.

از نظر کانت، نومن هست لیکن قابل شناسایی نیست. بلکه هرچه به اسم علم است، فنومن و ساخته ی ذهن می باشد.

خوب! و اما هگل، چیزی را فراتر از اندیشه ی انسان قبول ندارد و طبیعت را به حوزه ی اندیشه ی انسانی فرو می کاهد. و ایشان معتقد است که انسان مدرن، انسانی است که از بیگانگی رها شده است و خودآگاه است و اینکه پی برده است که دیگر نباید به عالمی فراتر از ذهن خود مشغول باشد.

ما سه منطق مهم در جهان داشته ایم:

منطق ارسطویی

منطق دیالیکتیک

منطق فازی

حال منطق از نظر هگل که منطق دیالیکتیک می باشد، غیر از اینکه قواعد اندیشیدن است قواعد جهان و هستی نیز می باشد. زیرا از نظر هگل هستی چیزی جز حوزه ی اندیشه ی انسانی نیست لذا قواعد اندیشیدن ، قواعد هستی نیز می باشد.

از نظر هگل، منطق، عالی ترین علم است.

عقل یک واقعیت انتزاعی نیست بلکه یک واقعیت خارجی است. عقل در تمام این جهان در ظهور و بطون است و این جهان چیزی جز اندیشه های عقل نیست. ما یک عقل مشترک داریم که مشترک بین انسانها مشترک می باشد ؛ این عقل مشترک موجب فهم مشترک می شود و چیزی فراتر از این عقل موجود نمی باشد. توجه شود که عقل مشترک، چیزی جز همین عقلی که در انسانها وجود دارد نیست.

در اینجا حرکت علم با حرکت واقعیت هماهنگی دارد. در اینجا یک سوژه محوری (خودبنیادی) بزرگ است که منطق خودش را دارد بر واقعیت تحمیل می کند.

هگل موضوعش، عقل جمعی است نه عقل فردی.

منطق دیالیکتیک سنتز مبتنی بر تز و آنتی تز و سنتز می باشد.

در اندیشه ما همواره برای شناخت ضد بایستی ضدهای دیگر را نفی کنیم تا به شناخت این شیئ نایل شویم. فلذا در شناخت که مساوی با قواعد جهان نیز می باشد چیزی جز عبور از ضدی به ضد دیگر می باشد.

بررسی مناسبات علم و دین در همین فضا:

یک اتفاقی که برای مسیحیت در این موقعیت تاریخی رخ می دهد این است که یک فضا بوجود آمد و یک روح بوجود آمد که تأکید بر خودبنیادی است که رجوع می دهد به عقل.

خودبنیادی یعنی برترین چیز. مثلا الان خودبنیادی ترین چیز در تعالیم اسلامی، عبودیت می باشد. در پرتو عبودیت است که انسان به من حقیقی خود می رسد.

در روشنگری آن خود کاذب ، بنیاد شد بر خلاف آن خود واقعی که به گفته ی شهید مطهری ما نیز می خواهیم به آن برسیم و به قرب الی الله دست یابیم.

دین همیشه در معرض تحریف بوده است و رسالت انبیای الهی، تحریف زدایی بوده است و یکی از فلسفه های تجدید نبوتها نیز بوده است.

کاری که فلسفه ی مدرن و عقل خودبنیاد این دوره کرد یک زیرکی بود به این شکل که مجالی به دین داد که فعالیت کند، لیکن به گونه ای او را هدایت کرد که در راستای عقل خودبنیاد باشد.

روحانیت مسیحی، ضعفهای بسیاری به خصوص در اندیشه ورزی داشته است. آن موقعی که در فضای عقل گرایی، هنوز اندیشه ی مدرن بسط پیدا نکرده بود، مفاهیم خود را مدرن می فهمد. از این پس هرچه با منطق عقل خودبنیاد جور درنیاید، غیردینی است. از این پس دیگر دین مسیحیت و ادیانی که در ان فضا شکل گرفت با علم اصطکاک ندارد و ناسازگاری ندارد. مفسّر، موسی و عیسی ع نمی باشد بلکه مفسّر، عقل خودبنیاد است که مفسّر مفاهیم دینی می شود. یعنی فقط یک پوسته ی از الفاظ دینی باقی ماند و هویت آن ، عقل خودبنیاد شد.

در نتیجه این مفاهیم دینی، معانی مدرن می دهد. در اینصور جنگ و گریزی بین عقل مدرن و دین نمی بینید.

حتی عقل مدرن، پا را از این مرحله فراتر گذاشت، و دین را به حاشیه ی اروپا و سپس به حاشیه ی حاشیه یعنی ایتالیا و سپس حاشیه ی حاشیه ی حاشیه یعنی واتیکان اروپا فرستاد.

به این نیز بسنده نکرد و از یک صده ی پیش دین کاملا عقلانیت مدرن پیدا کرد.

فلذا این مناسک بزرگ مسیحیت، دلیلی بر زنده بودن دین مسیح نیست، زیرا این مسیحیت همان عقلانیت مدرن است. و مثلا مسئله ی وحی ، تبدیل به تجربه ی دینی و احساس شاعرانه می شود.

  • یاسر کافی
  • ۰
  • ۰

فلسفه ی علم

استاد: حجة الاسلام و المسملین ملایی

مقّرر: یاسر کافی

بررسی حوزه ی علوم انسانی در فرهنگ غرب

موقعیت کنونی ما از جهاتی شبیه ابتدای جهان اسلام است که فرهنگ یونانی وارد جهان اسلام شد. بطوریکه اگر خلفای جور می خواستند مزاحمتی برای شیعیان ایجاد کنند از همین فرهنگ استفاده می کرده اند. البته فرهنگ اسلامی در مقابل فرهنگ یونانی رشد پیدا کرد بطوریکه از قرن 15 و 16 به بعد آشنایی غرب با فرهنگ خودش که همان فرهنگ یونان باشد از طریق متون اسلامی حاصل شد.

امروز وضعیت بغرنج تر شده است و از جهت کمی و کیفی، فشار فرهنگی زیادی روی اسلام است. و مبدأ این هجوم، از علوم انسانی می باشد.

این درس برای آشنایی با علوم انسانی است که در غرب تولد پیدا کرده است.

دیدگاه مسلط امروز در غرب است که همه ی علوم انسانی به علوم اجتماعی تقلیل پذیرفته اند. یعنی علوم انسانی یک علم مادر دارد که همان جامعه شناسی می باشد. یعنی روانشانی، علم اقتصاد و... همگی ریشه ی جامعه شناسی دارند.

میشل فوکو:

میشل فوکو یک متفکر جهان غرب است فیلسوف اجتماعی و نگرش پساساختارگرایانه دارد. شاید ایشان برای اولین بار خارج از علوم انسانی ایستاد و آنرا مورد بررسی قرار داد و رابطه ی بین مؤلفه های درونی علوم انسانی و رابطه ی علوم انسانی با علوم دیگر را مورد بررسی قرار داد.

در ایران فوکو اهمیت پیدا کرده است و دلیلش توجه او به علوم انسانی است زیرا در کشور ما علوم انسانی برای ما مسئله شده اند، یعنی برای ما معضل شده اند. فوکو چون علوم انسانی را نقد کرد برای قشر مذهبی ایران مهم شد. البته یک دلیل مهم شدنش نیز این است که دیدگاه نسبیت انگارانه دارند و این مورد توجه مخالفین نظام اسلامی و اسلام می باشد.

البته ایشان این توجه را از نیچه به ارث برده است و حرفهای او را توضیح داده است. نظم اشیاء، تولد کلنیک، دیرینه شناسی دانش، تاریخ جنون از کتابهای خوب ایشان است. از فوکوشناسان خوب می توان از پول رابینو نام برد که کتاب میشل فوکو فراسوی ساختگرایی و هرمنوتیک، ترجمه ی آقای بشیریه میباشد.

می 1967 (یعنی تقریبا 10 سال قبل از انقلاب اسلامی) جنبش های کارگری ، جنبش های هم جنس گرایانه، جنبش های فمینیستی فعال شدند. یک طغیان بزرگ جهانی علیه مدرنیسم شکل گرفت که البته از جهت فکری از قرن 19 شروع شده بوده است. این گروه ها می خواستند که از قید فرهنگ مدرنیته رها شده و به فکر رهایی از سلطه هایی که بر روی آنها بوده است انجام شده است. فوکو در این فضا بوجود آمده است، بطوریکه فوکو در زمانیکه انقلاب اسلامی ایران به پیروزی می رسد اعلام می کند که انقلاب اسلامی ایران در تاریخ 1978 قیام علیه مدرنیته می باشد نه علیه محمدرضا شاه.

دریدا، استوارت هال نیز در این فضا زندگی کرده اند. از شخصیتهای درجه دو، ژاک لاک می باشد.

توجه شود که فوم متعلق به جنبش نئو مارکسیسم است که به دنبال نقد خود مدرنیته بودند برخلاف مکتب لیبرالیسم یا مارکسیسم یا فاشیسم که بعد از تشکیل مدرنیته بوجود آمدند و هرچند همدیگر را نقد می کردند ولی همگی در چارچوب سنت مدرنیته بودند و از آن تخطی نمی کردند. لیکن در ادامه، گروهی مانند نئومارکسیستها بوجود آمد که تیغ نقدشان را روی گلوی مدرنیته قرار دادند.

فوکو از گروه نئومارکسیستها می باشد که نقدش به خود مدرنیته و روشنگری است.

به تبع اندیشه های چنین اندیشمندانی و به دنبال ترجمه ی نوشته های آنها، نقد بچه های انقلابی نیز رشد پیدا کرد. تا قبل از این نقد غرب، فقط در انحرافات جنسی خلاصه می شد ولی امروز عقلانیت غرب را مورد نقد قرار می دهند. آن کاری که امثال فوکو انجام دادند ما هم انجام دادیم. اما فرق کار فوکو با اندیشمندان کنونی منتقد غرب این است که کار فوکو فقط تخریب است نه ساختن ، نقد است نه ایجاب. فوکو اصلا حالت آرامش ندارد، دائما در حرکت و انقلاب و تغییر وضع موجود می باشد؛ اما نقد انقلابی نقدی است که اگرچه سلب می کند فرهنگ مدرن را سعی دارد که یک مدل نیز ارائه دهد.

فرق دیگر در این است که فوکو با هرگونه سلطه گری و انحصار گرایی مخالف است لذا اگر مثلا امروز زنده می بود با حکومت اسلامی یا مهدویت که داعیه ی حکومت جهانی دارد نیز مخالفت می کرد.

در قرن 19 و بلکه در قرن 18 و 17، که آغاز نقد فرهنگ غرب است؛ غلبه با علوم طبیعی است و سخنی از علوم انسانی نیست. حتی وقتی جامعه شناسی بوسیله ی آگوست کنت ایجاد می شود آنرا ذیل علم فیزیک می داند.

سپس علوم انسانی مستقل شد و به تبع اختلاف روش، دو دسته علوم انسانی حاصل شد و به مرور تا به امروز علوم

طبیعی دارد حاشیه نشین علوم انسانی می شود.

در اینکه سیاست گزاران ما با یک صده اختلاف عقب تر از سیاست گزاران غرب تنفس می کنند، حرفی نیست.

اصل بحث:

سه نگاه متفاوت به علم:

سه نگاه متفاوت به علم وجود دارد:

از منظر عقل گرایی

از منظر تجربه گرایی

از منظر شک گرایی

حال ما در این جلسات می خواهیم که شناخت علم در این سه فضای فکری را مورد بررسی قرار دهیم.

امیل دورکیم کتاب education

انسان خردمند یو ال نوح فراری کتاب ممنوع چاپ

منابع:

1. فلسفه ی علوم اجتماعی*   یان کرایب      انتشارات آگه       آقای متحد و خانم

2. فلسفه ی علوم اجتماعی قاره ای*       ایون شِرَت     هادی جلیلی         انتشارات نشر نی

3. علم هرمنوتیک*        ریچارد پالمر             سعید حنایی کاشانی        انتشارات هرمس

4. فلسفه ی علوم انسانی         فروند

5. علم و فلسفه                  استادپارسانیا         انتشارات پژوهشکده انتشارات اسلامی

6. درسهایی در فلسفه ی علم الاجتماع      عبدالکریم سروش               اتنشارات صراط

7. نقد تفکر فلسفی غرب         اِتیَن ژیلسون           مرحوم احمد احمدی         انتشارات سمت

منابع دیگر: عکس گرفته شد!!

تغییر رویکرد نسبت به عقل در رنسانس: (بررسی اجمالی عقل گرایی در غرب)

یک اتفاق در رنسانس افتاد که تغییر رویکرد نسبت به عقل بود که گزارش می شود.

رنسانس به معنای تجدید حیات و حیات مجدد است. فرهنگ حاکم بر غرب، فرهنگ یونان باستان بود. قرون وسطی فاصله انداخت بین غرب و یونان باستان. و مدرنیته تلاشی دوباره جهت زنده کردن فرهنگ یونان باستان می باشد. جلوه ی امروزین یونان باستان، می شود مدرنیته. این جلوه ها وارد جهان اسلام شد ولی علمای اسلام، این اندیشه های توحیدی آنرا فقط جذب کردند ولی اندیشه های غیرتوحیدی آنرا طرد کردند.

انسان تمایل به سمت نامتناهی دارد. اینرا غرب را هم می فهمد. ولی سؤال این است که این خواست نامتناهی را چگونه جواب دهیم؟ انبیای الهی فرمود من این خواست فطری انسان را با ارائه ی خدا ارائه داد. فرهنگ غرب گفت من این انسان را با تجدّد ارضاء می کنم. معنای مدرنیته ، جدید بودن نیست بلکه تجدّد است یعنی جدید شدن متوالی. غرب آنچه که به مردم ارائه می دهد بجای خدا دنیا است لیکن چون دنیا انسانها را دلزده می کند لذا هر دوره ، فضای جدیدی از دنیا ارائه می دهند.

رنسانس دنبال این است که افراد را به دنیا جذب کند. بر اساس این تغییر نگاه ، مسیحیت بازتعریف شد. سکولاریزم، یعنی دنیوی شدن. جدا شدن دین از سیاست، نتیجه ی دنیوی شدن است. دنیوی شدن، یعنی نگاه را از آسمان به زمین داشتن است. یعنی آن معارف الهی را ترک کردن است. یعنی تفسیر دنیوی داشتن از دین.

پیش از این اتفاق، یک عقل الهی  و عقل شهودی(intellect)بود که منطبق بر عقل افلاطونی بود ، لیکن ارسطو یک عقل به پایین را مطرح می کند که غرب ادامه این نظر است. افلاطون می گوید زمانی عقل می تواند درک کلیات را انجام دهد که در اثر تهذیب به عالم عقل دست پیدا کند برخلاف ارسطو که می گوید برای درک کلیات، ابتدا نگاه به جزئیات می کنید و بعد از جدا کردن مفترقات از مشترکات، به علم کلّی دست پیدا می کنید. لذا ارسطو می گوید هرکس فاقد حس باشد، فاقد عقل می باشد برخلاف صدرا که می گوید فاقد حس، می تواند دارای عقل باشد.

این عقل دنیوی در زمان کانت شد (reason).

رنسانس مصادف شد با غلبه ی این عقلانیت شد و با این عقلانیت کارش را آغاز کرد.

(intellect) و reason، هر دو به معنای عقل است ولی دو عقل متفاوت.

از فلاسفه ی عقل گرا می توان از دکارت، کانت و هگل نام برد.

مشخصات و ویژگی های مبنا شدن عقل دنیوی (عقل گرایی) (rationalism) :

  1. از شهود و منابع فوق reason  دست کشید. Reason  قرن 17 و 18 بر غرب حاکم بود و سپس عقل تبدیل شد به یک امر تجربی (amprism)
  2. عقل ، خودبنیاد می شود. خودبنیاد ریشه در سوژه محوری در فرهنگ غرب دارد. عقل سوژه، بنیاد همه چیز می شود. یعنی می خواهد کلیات را نه از قدس و نه از خلال حسیات بلکه از درون خود ساختار ذهن استخراج کند. یعنی عقل می گوید کلیاتی در خارج وجود ندارد، بلکه من خود عقل هستم که برای شما کلیّآت می سازد. این حرفی بود که کانت زد. بعد از کانت، حس گرایان آمدند و گفتند اصلا کلیّات حقیقتی ندارند بلکه اعتباری می باشند. یعنی عقل خود بنیاد، کم کم از عالم خارج می برد.

منظور از کلی در اینجا، کلی طبیعی است.

کلی بر سه قسم است:

کلی طبیعی: ما یصدق علی الکثیرین

کلی منطقی: ماهیت اشیاء مانند مفهوم انسان ؛ در این نگاه جزیی زید است که فرد این کلی است. کلی طبیعی مصداقی از کلی منطقی است.

کلی عقلی: آن کلی طبیعی + کلی منطقی یعنی انسان کلی.

  • عقل در جهان اسلام، تواضع دارد و با تأملات درونی خودش، وحی را به عنوان یک منبع ادراکی برتر می پذیرد . یعنی عقل در جهان اسلام، خودبنیاد نیست.
  • عقل خودبنیاد با ایمان مسیحیت درافتاد. اگر ایمان، ایمان پیامبر خاتم ص هم باشد با عقل خودبنیاد در تضاد خواهد بود.
  • این عقل خودبنیاد دو رسالت را برعهده گرفت و دو کارکرد داشت:
  1. عبور از علم دینی: بعد از  سوژه محوری عقل، مناسبات عقل و دین به تناقض تبدیل شد.
  2. عقل خودبنیاد، پل رسیدن به حس گرایی شد.

{فرق حس گرایی و تجربه گرایی: گزاره های حسی، جزیی اند ولی گزاره های تجربی، کلی اند.}

در واقع بعد از دو قرن، در قرن 19 در مقابل حس زانو زد. عقلی که در مقابل وحی زانو نزد، در مقابل حس زانو زد.

کاری که عقل با دین کرد، حس با عقل کرد. عقل ، مرجعیت وحی را انکار کرد؛ حس نیز مرجعیت عقل را انکار کرد.

Life is biutifoul

جلسه سوم

    گتون بحثی دارد که هبوط انسان را اینطور توصیف می‌کند که در فرآیند هبوط خود عقل او نیز هبوط نموده و Reasen میشود. عقل او خود نگر میشود.

    ریزن و تحولات درونی ریزن:

o    فلسفه در یک دوره‌ای هستی‌شناختی می‌کرد. اولین اتفاقی که در فلسفه غرب رخ داد در زمان دکارت فلسفه به سمت معرفت‌شناختی چرخش نمود. چون دغدغه مطابقت با عین در خارج شد. فلسفه اسلامی نیز تحت تأثیر این اتفاق به مباحث معرفت‌شناسی در پاسخ به فضای غرب پرداخت. همان اصول فلسفه و روش رئالیسم. پس از این مرحله فلسفه غرب از معرفت‌شناسی به زبان‌شناسی چرخش نمود. در حوزه معرفت شناسی دکارت میگوید در ذهن ما عناصری هست که شناخت را رهزنی میکند و این عناصر را باید در قید و بند قرار داد.

o    در قرن بیستم پیگیری راهزنان به حوزه زبان کشیده شد. ارتباط لفظ با معنا و گزاره‌ها مهم‌ترین سرمایه‌گذاری فلسفه غرب شد. دکارت پس از عبور از اینتلکت و پس از کنار گذاشتن نگاه‌های شهودی تمام توجه را به حوزه مفاهیم جلب کرد، ومیخواست از حوزه مفاهیم به جهان خارج منتقل گردد. سپس از حوزه مفاهیم و معرفت فلسفه به حوزه زبان شناختی چرخش یافت. ویتکنشتاین نشان میدهد که اندیشه انسان پیش از مفاهیم در زبان است. دال دارد در نگاه اینها آرام آرام جای مدلول را میگیرد.  

o    زبان‌شناختی به دو گونه تقسیم شده است:

    فلسفه های تحلیلی (انگلیسی زبان). که فلسفه سطحی است. و متاسفانه بیشتر این بخش در ایران وارد شده است.

    فلسفه های قاره‌ای (آلمانی، فرانسوی و ...) که فلسفه عمیق‌تری است. متأسفانه کار در اینجا بسیار خام است. (محمد رعیت جهرمی)

(محمد حسین زاده یزدی، بهترین کتابها را در حوزه معرفت شناسی اسلامی دارد، شاید قویترین ایرانی در این حوزه ایشان است، آقای امیری عسگری سلیمانی نیز کتابهای خوب و دقیقی دارد)

o    کانت پس از دکارت (در قرن 17و18) ظهور پیدا میکند. او ذهن انسان و عقل او را دارای ساختار میداند. البته عقل نظری. یعنی ذهن انسان قالبهایی دارد. این قالبها را به مقولات تعبیر میکند. تا به حال مقولات عشر ارسوطویی که (جوهر، کم، کیف، أین، وضع، جده، اضافه، متی، أن یفعل، أن ینفعل) میباشند را خواندیم، ولی این مقولات جهان هستی را قالب‌بندی می‌کنند. کانت میخواهد ذهن را قالب بندی کند و اساسا مقولات برای ذهن است نه خارج، خارج برای او موم است. و قالبها وقتی به ذهن آمدند عوض شدند. به حس، فاهمه، عقل. عقل سه مقوله خدا، عالم و نفس دارد.

    مقولات ذهنی کانت:

    عقل:

    خدا

    عالم

    نفس

    فاهمه: (12 زیرمجموعه دارد)

    جوهر

    علیت

    کلیت

    ضرورت

    ...

    حس:

    زمان

    مکان

کانت حس را نومن (نومن تجربی و حسی) نامگذاری کرد، و دو حوزه فاهمه و عقل را فنومن نامگذاری کرد. زمان و مکان هر چه از خارج میآید را رنگ میدهد، و این خاصیت ذهن ماست که پدیده‌ها را زمانی و مکانی میکند واین دو عنصر در خارج واقعیت وجود ندارد.

کانت واقعیت را نفی نمی کند ولی شناخت واقع را نفی میکند. او میگوید ذهن انسان موانعی در ذهن خود دارد که با وجود آنها نمیتواند واقع را بشناسد. اینها به هیچ عنوان از ذهن او تا مرگ جدا نمیشود. بنابراین علم به هیچ عنوان نمیتواند آینه جهان خارج باشد. علم مدرن محصول ذاتی عقل تحریف یافته است.

  • یاسر کافی